افسانه ی مولتی ای که حرف میزد

Day 917, 02:14 Published in Iran Iran by Ramsin Aghasi
این قصه ی یه بچه ی مولتیه ... که شروع کرد به حرف زدن و راه رفتن ... مثل تو افسانه ها ...

روز اول :

ما زود به دنیا اومدیم . مادرمون مارو سقط کرد . در واقع اون همه ی مارو سقط کرد . اون منو دوست نداشت ، ازم مراقبت نمیکرد ، باهام حرف نمیزد . من حتی نمیدونم اون کی بود ، چون منو از لیست دوستاش پاکم کرد . احتمالا من ماحصل ناخواسته ی یک خوشگذرونی توی دیسکو بودم . نمیدونم ...
ولی خوشبختانه من یه پدر پیدا کردم . خیلی خوشحال بودم که پیشش هستم . پدرم یک تکنیسین متخصص کامپیوتره و 12 ساعت در طول روز مشغول ساختن ایمیل های الکیه . اون کسی بود که ایمیل من و همه ی اطلاعات مربوط به من رو درست کرد . اون آدم خوبیه ، حداقل من اینطور فکر میکنم .
برخلاف 99 تا برادرم که صداشون در نمیومد ، من سعی کردم دنیای اطرافم رو جستجو کنم .

http://funnyhot.net/pics/crazy-babies/crazy-baby5.jpg">

من دیده ام که چه جوری بچه های دیگه تو کشورای دیگه بزرگ میشن .

http://www.allfreelance.com/images/workingathomewithkids.jpg">

چه جوری زیر نظر رفقاشون شروع به کار میکنن .

http://www.maribelcaves.com/kids%20working.JPG">

من از پدرم پرسیدم چرا من نمیتونم یه کیبورد داشته باشم ، چرا نمیتونم مثل بقیه ی بچه های دنیا کار کنم . اون عصبانی شد و گفت :
اه ، ببین ! یه مولتی سخنگو ! تا الان اینجوریشو ندیده بودم !
و گفت ، من نباید کار کنم ، چون ولنسم کم میشه ، ولی من ولنس رو برای سفر و جنگ نیاز دارم . همچنین گفت : که من درآمدم رو از دست میدم اگه کار کنم ، پس بهتره اصلا کار نکنم ، من فقط باید تو شرکتش بمونم تا اون فیکس 10 کارگر داشته باشه تا بیشترین کارایی و تولید محصول رو داشته باشه . پدرم گفت هرچقدر کمتر کار کنم اون بیشتر میتونه پول در بیاره .
- پس اگه من کار نکنم چه جوری تجربه برای زندگیم کسب کنم ؟
بعدها اون برام توضیح داد که پیشرفت کردن برای من هیچ سودی نداره ، چه تمرین چه کار ، چون در هر صورت من چند روز دیگه میمیرم ، شاید چند ساعت دیگه ، بستگی به چکش بن شدن داره .

http://cdn1.knowyourmeme.com/i/7725/original/banhammer15gq9.jpg">

ازش پرسیدم چکش بن شدن چیه و اون گفت : " خواهی دید " . من یه چیزو میدونم ... من نمیخوام بمیرم . ولی اون منو از زمین نبرد پرت کرد بیرون .

http://www.theclimatescam.com/wp-content/uploads/2008/04/rosie-child-soldier.JPG">

اون گفت که من باید بوداپست رو از دست مجارها آزاد کنم . من نمیدونم بوداپست کجاست ، و چرا باید آزاد بشه ، ولی خوشحال بودم که بالاخره میتونستم کاری بکنم . پدرم بهم گفت که من هربار میتونم به اندازه ی سه ضربه دمیج بزنم . منم اینکارو کردم ، شش بار . من زخمی شده بودم و باید راه بیمارستانو تنهایی پیدا میکردم . اون منو توی میدان نبرد جا گذاشته بود ، چون باید حواسش به بقیه ی 99 تا برادرم هم میبود .
من از پدرم پرسیدم چرا این همه بچه دارن میجنگن ؟ ولی اون جواب نداد . من باز پرسیدم چرا اون با اسلحه ی کیفیت 5 میتونه بجنگه ولی من با یه اسلحه ی کوچولو نمیتونم بجنگم ؟ ولی باز جواب نداد .
من پرسیدم چرا من آواتار ندارم ؟ ( البته هیچکدوم از 99 تا برادرم ندارن ) ولی اون گفت که آواتار خوشگلاش دو هفته پیش تموم شدن و خیلی دردسر داره که توی گوگل آواتار پیدا کنه و دانلود کنه و ذخیره کنه و دوباره بیاد فقط به خاطر دو روز اونارو آپلود کنه و وقتش رو هدر بده .
- بابا ، اگه قراره من بمیرم حداقل به احترامم روز مرگم برام آواتار بزار .

روز دوم

بابا بهم امروز غذا نداد ، گفت خیلی گرونن .
من امروزم نتونستم تمرین کنم ، بابام عصبانی بود و هی داشت به خاطر کپچا ها داد میزد . کپچا چیه ؟
بابا باز منو فرستاد تا بوداپست رو از دست مجارا آزاد کنم . من باز زخمی شدم ولی برای اون مهم نبود ، ولی باز خودم بیمارستانو پیدا کردم ، بابایی ! من حالم اصلا خوب نیست .
من از پدرم پرسیدم معنی زندگی چیه . اون گفت یک بازه ی زمانیه بین اکس پی صفر و 36 . فکر کنم داشت شوخی میکرد . آخه خودش 4444 اکس پی داره ، که از 36 خیلی بیشتره .

روز سوم

پدرم بهم گفت که دوباره زمانش رسیده . اون دوباره منو فرستاد بوداپست . چرا این مجارا نمیخوان آزاد بشن ؟ من با تمام وجودم به دیوار مشت زدم ، همونطور که پدرم گفته بود . بالاخره بابام لبخند زد . اون گفت : وروجک کوچولو ، تو امروز 10 گلد برام درست کردی ، من احتمالا فقط برای یک روز انتخابات لازمت دارم . اون یه پول لهستانی رو از بازار ارز به اندازه ی 5 گلد خرید و خیلی خوشحال بود ، ولی نمیدونم چرا . آخه 5 گلد از یه پول لهستانی خیلی بیشتره ولی هنوز خیلی خوشحال بود .
بالاخره من آواتار دار شدم . روش نوشته بود به فلانی رای بدید ، فقط دو رنگ پس زمینه داشت ، ولی حداقل رنگی بود و من دیگه مجبور نبودم لخت بجنگم .
فردا از پدرم میپرسم چطوری میتونم روزنامه داشته باشم ؟ من دیدم که پدرم یه سازنده ی جامعه ی خیلی بزرگه . اون کلی جایزه داره . منم میخوام مثل اون باشم !!!
و میخوام بپرسم چه جوری میتونم آواتارمو خودم انتخاب کنم ؟
میخوام بپرسم چرا پولمو گرفت و چه جوری میتونم پول داشته باشم ؟ میشه که من یه روز یه خونه ی کیفیت یک داشته باشم ؟ چرا من نمیتونم کار کنم ؟ بابایی ، میشه من یه روز کاندید ریاست جمهوری بشم ؟

روز چهارم

امروز دیدم بابام مرده و زیر اسمش یه نوار قرمزه . همه ی برادرا و خواهرام هم مرده بودن . اون آقایی که همه ی خونواده ام رو کشته بود بهم یه لبخند زد و گفت :
- اه ببین ! یه مولتی سخنگو ! هیچوقت همچین چیزی رو ندیده بودم !

http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:ec_In-90mWzGSM:http://bbs.chinadaily.com.cn/attachments/month_0802/T-Shirt-Next-on-the-Banned-List-789925_ex1e5D3qOuXk.jpg">

اون برام آرزوی خوشبختی کرد . حالا چه بلایی قراره سرم بیاد ؟



این داستان رو یه بنده خدای صرب در اوج جنگای پاکسازی مجارستان نوشته بود تا به لهستانیا التماس کنه تقلب رو بس کنن !
این مقاله رو روز انتخابات نوشتم تا یه خواهشی بکنم . دوستان گرامی ، از مجلس فعلی چهار نفر بن شدن ، باور کنید مدال مجلس ارزش این کارارو نداره ، اگه شما نرید ، یکی لایق تر از شما میره تا قبل از شروع خرتوخر ورژن 2 یه فکری به حال مملکت بکنه . توروخدا به خاطر کشورم که شده نکنید اینکارو ! از ما گفتن ...

http://www.erepublik.com/en/article/fairy-tale-about-a-talking-clone-1354103/1/20