Words of a Multi - Part 2 [En/Fa] - سخنان یک مولتی، قسمت دوم

Day 724, 10:51 Published in Iran Iran by Poupak

Here is the second part for the readers. I am recommending you to read the PART 1 before going on. As I said before, please take no offense while reading these stories. It is written for you to read and enjoy and as some say, you may think about it.

As the game rule, a real user may express his/her will upon only one citizen or he/she will be permanently banned.





PART 2 – THE CITY BOY


All these days and nights there were nothing to eat and no places to be protected from the cold winds and heavy rains. I got the flu and not sure chicken or swine. People said many things about the equality of animals but I say the most dangerous one that may take the world is the Bug Flu. That’s more equal.

A Beggar?
I asked people around and begged for a food. Some gave me the cheapest breads and some even a ring, a shining ring built from the crazy diamonds of Africa, designed to cure the disease and that was a great drug. From then, I addicted to that and called myself the Lord of the Rings!

Back to the Dark
Days passed but one night the most unpleasant accident happened to me. I lost my great multi friend. He suddenly was arrested by the Men of the Dark, or MODs as they say. I cried that night just like a kid. But I believe he never says a word and MODs will never see my story.

When they wanted to put him in the van, or ban as one of them sniffled, I heard one of the Guards said the word Poly-tics or something like that. Later on, I knew that word was about the candidates who need a tic or click to win the 5 golden coins. But I was back to the dark, again.

A light?
I grew up and became a young multi. Jumping around in the jungles of Shire far from the eyes of Gods while wearing a ring was my only habit. But stories became legend, legend became myth, and some things that should not have been forgotten, were until the day that I saw an old man.

A new God saw me. While smiling at my face, he gently asked me to join his journey from a place to a place and from the jungle to the no man’s land, border and rural areas, suburbia, and finally WOW! the CITY and Administration Buildings.

The City Boy!
Watching huge city walls, high-class houses, and luxurious markets full of beautiful girls doesn’t last for long. I’ve been sent directly to the war! But I couldn’t forget those girls.

To be continued …



سلام، شب و روزتون بخیر

در ادامه داستان دیروز، بخش دوم آن را تقدیمتان میکنم. امیدوارم لذت ببرید. از دوستان جدیدی که به ما پیوستند درخواست میکنم به بخش اول این مقاله که دیروز چاپ شد و لینک آن در بالا و زیر روزنامه موجود مراجعه کنند تا با حال و هوای داستان بیشتر خو بگیرند. مثل همیشه، امیدوارم این متن توهین به هیچکسی تلقی نشود.

بخش دوم – پسر شهری

تمام آن شبها و روزها من بدون اینکه چیزی بخورم یا جایی برای در امان ماندن از سرمای سخت و بارانهای سیل آسا داشته باشم سپری شد. من سرما خوردم در واقع آنفلوانزا گرفتم و نمیدانم مرغی بود یا خوکی. حرفهایی درباره مساوی بودن حیوانات از مردم شنیده ام اما به نظر من خطرناکترین نوع آنفلوانزا که ممکن است دنیای ما را بگیرد نوع سوسکی آن است. این یکی مساوی تر است.
Bug Flu

چاره ای نداشتم پس شروع کردم به التماس از مردم برای اینکه چیزی به من بدهند. بعضیها ارزانترین غذا و بعضی حلقه ای ساخته شده از جواهر را به من دادند. حلقه ای درخشان و دیوانه کننده ساخته شده از درخشنده ترین الماسهای آفریقایی که برای خوب کردن مریضی ساخته شده و واقعاً دارویی فوق العاده ای بود. از آن موقع خودم را ارباب حلقه ها نامیدم.

بازگشت به تاریکی

روزها میگذشتند ولی یک شب بدترین حادثه ای که ممکن بود برای من اتفاق افتاد. من دوست بزرگ مولتی خودم رو از دست دادم. او به صورت ناگهانی توسط مردان تاریکی یا مدها، آنطور که خودشان میگویند دستگیر شد. و من آن شب را تا صبح گریه کردم. اما مطمئنم که او هیچ حرفی نخواهد زد و مدها داستان مرا نخواهند شنید.

وقتی که میخواستند او را در بن یا ون – وانت – بگذارند اونطوری که یکی از مدها تو دماغی حرف میزد، شنیدم که یکی دیگر از نگهبانها گفت: پلی تیک یا چیزی شبیه آن. بعدها فهمیدم که این کلمه مربوط به کاندیداهای انتخابات میشود که برای به دست آوردن 5 سکه طلا به چند تیک یا کلیک نیاز دارند. ولی من به تاریکی بازگشته بودم.

یک نور؟

بزرگ شدم به شکل مولتی جوانی درآمدم. برای خودم در جنگلهای شایر دور از چشم خدایان میگشتم در حالیکه گرفتن حلقه سلامتی و در دست داشتن آن، سرگرمی هر روز من بود. اینطور قصه ها افسانه شده، افسانه ها به اسطوره تبدیل و چیزهایی که هرگز نباید فراموش شوند، ناپیدا میشوند تا آن روزی که من آن مرد پیر را دیدم.

و یک پدرخوانده جدید مرا دید. با لبخندی مرا نگاه کرد و مهربانانه از من خواست که در سفری طولانی همراهش باشم. سفری به جاهایی مختلف از جنگل به منطقه مرد مرده، به سرزمین مرزی، به منطقه مخروبه، به کناره های شهر و نهایتاً خدای من! به شهر و ساختمانهای اداری بزرگش

پسر شهری

تماشای دیوار بزرگ شهر، خانه های کلاس بالا، بازارهای پر از تجملات و دختران زیباروی چندان طول نکشید. من مستقیماً به جنگ فرستاده شدم در حالیکه هنوز به فکر آن دخترها بودم

ادامه دارد ... منظورم وت شماست

نکته: ساختن بیش از یک حساب کاربری در بازی یا همان مولتی موحب بن شدن دائمی فرد از بازی میشود