Words of a Multi -[En/Fa] سخنان یک مولتی

Day 723, 05:36 • Published in Iran Iran • by Poupak

I love Erepublik, our world, as much as you. That’s why I have written a story about multies. Please take no offense against it. Just read and enjoy and as some say, you can think about it.


PART 1 – THE JUNGLE BOY

When I was born, I neither cried nor smiled. Even my creator, the God, was more stressful than to be happy. The first days of my life quickly passed that no one, even I, myself did not notice how the 5th day started. Before that, I only knew how to cut a few trees per day. But I remember that day because I learned the slinger shot technique in the biggest war I had ever seen: a small training fight.

But the God still was not happy with my achievements, I think. There were many kids like me working in the farm all at the same age: all faceless and silent.

One day after reaching the primary school at the age 6, the God carelessly left me in the jungle. That’s why I’m still uneducated and don’t know where to go and what to say.

Days passed in the darkness and fear. I was alone and waiting for a light to be shed on my life. I was waiting for a friend.

The new friend
And I found him. He was much bigger than me: a healthy, skillful, and strong multi that passed the gladiator school successfully without fearing to lose anything. He told me how he was sold twice to the Gods, to those who were looking for a body to live with. The Gods always need the human body and they love this world.

Stories
One night, he said to me and explained the funny story of a Male God who got nothing other than a Female body and had to answer the 1000 lovely messages of the poor lovers. Another night, the story of a legendary marshal in a sergeant custom was amusing. The officer absolutely hated to fight with a wooden q1 sword so he had to choose a place far from home: a new country in the South America or East Asia.

The last funny story was about a well-known president. My friend told me how people respected and loved him while they did not know his/her body was used by his/her God friends until a kid who just learned how to count from 1 to 6 found the secret code

To be continued…


سلام، شب و روزتان بخیر
در اینجا میخواهم قصه ای را برایتان بنویسم درباره یک مولتی. لطفاً این داستان را حتی اگر در ایرپابلیک مابه ازایی برای آن یافتید، توهین به هیچکس تلقی نکنید. این داستانی است که برای لذت و سرگرمی شما نوشته شده پس فقط بخوانید و لذت ببرید. بعضی میگویند، اگر میشود درباره آن فکر کنید.


بخش یکم – پسر جنگل

وقتی به دنیا آمدم نه گریه کردم و نه خندیدم. حتی خالق من، پدرخوانده ای که مرا آفرید بیشتر دچار تنش بود تا اینکه خوشحال باشد. روزهای نخست زندگیم به سرعت سپری شد و هیچکس هم نفهمید که چطور 5 امین روز زندگیم آغاز شد. قبل از این فقط میدانستم که چطور در یک روز تعدادی درخت ببرم. اما روز پنجم را به این خاطر بیاد دارم چون تکنیک پرتاب سنگ را در بزرگترین نبردی که تا آن روز دیده بودم یاد گرفتم: یک جنگ تمرینی کوچک

ولی پدرخوانده ام هنوز ناراحت بود: به گمانم به دلیل دستاوردهای کمی که داشتم. بچه های زیادی مثل من در مزرعه کار میکردند تقریباً همگی همسن و سال: بدون چهره و ساکت

اما یک روز پدرخوانده ام درست موقع شروع مدرسه رفتن در سن 6 سالگی، مرا با بی توجهی در جنگل رها کرد. بهمین دلیل من هنوز هم بی سواد هستم و نمیدانم کجا بروم و چه بگویم.

روزها و شبها را در تاریکی و ترس گذراندم. منتظر روزی بودم که نوری به زندگیم بتابد. منتظر یک دوست بودم.

و بالاخره پیدایش کردم: یک مولتی سالم، ماهر و قوی که مدرسه گلادیاتورها را بدون اینکه ترس از دست دادن چیزی را داشته باشد، پشت سر گذاشته بود. او به من گفت که قبلاً چطور 2 مرتبه به پدرخوانده های دیگری فروخته شده بود. پدرخوانده ها یا خدایانی که در جستجوی جسمی بودند تا با آن بتوانند در این دنیا زندگی کنند. خدایان همیشه به جسم انسان نیاز داشته و این دنیا را دوست دارند.

یک شب او داستان مردی پدرخوانده را برایم تعریف کرد که فقط توانسته بود جسمی زنانه بیابد. او مجبور بود به هزاران نامه عاشقانه جواب بدهد: نامه هایی از طرف عشاقی بیچاره. شبی دیگر، داستان پدرخوانده ای را گفت که قبلاً یک مارشال افسانه ای بود ولی بعد فقط یک جسم با درجه گروهبانی پیدا کرده بود. مارشالی که از جنگ با شمشیر کیو یک چوبی تنفر داشت و حالا باید جایی دور از خانه پیدا میکرد تا بتواند دور از چشم بقیه مدتی زندگی کند، کشوری جدید در آمریکای جنوبی یا شرق آسیا.

آخرین داستان درباره رییس جمهوی بود معروف. کسی که مردم احترام خاصی برایش قائل بودند و دوستش داشتند و البته هرگز نمیدانستند که جسمش توسط دوستان پدرخوانده اش استفاده میشود. این قضیه را هیچکس نمیدانست تا زمانی که یک بچه تازه مدرسه رفته که یادگرفته بود از 1 تا 6 بشمرد، کلمه رمز را کشف کرد.

ادامه دارد

منظورم وت و ساب شماست

P.S: This is just a story and no one is allowed to have multiple accounts:

A real user may express his/her will upon only one citizen.

1. Creating or administrating multiple citizen accounts is prohibited and will result in a permanent ban. The use of the same IP by more citizens is not considered to be a criterion to determine multiple accounts.
2. Creating or using an unlawful or inappropriate avatar or citizen name is prohibited and will result in a permanent ban. Using real world brands as an avatar or citizen name is not recommended as you may be obliged to change it if the trademark owner requests it.

نکته: داشتن بیش از یک حساب کاربری مطابق قوانین سایت مجاز نیست و دارنده برای همیشه از بازی اخراج میشود. آنچه من در بالا نوشته ام فقط یک داستان آموزنده است