نجات سرباز سبحان قسمت پنجم

Day 1,518, 05:14 Published in Iran Iran by Marshal Toto

سلام
ادامه داستان حقیقی ولی تلخمو می گم



خلاصه جمشید شاه اسیر شده بود منم پام قطع شده بود اومدیم بیرون تو شهر با یک پا
داشتم عصا می زدم اومدم تو شهر یک لحظه فکر کردم استانبوله
فریبرز کنارم رد شد خیال کردم مهنده :دی قاتی کرده بودم موجی هم شده بودم
سپیده ( اکانت نابغه ) رو دیدم فکر کردم ثمره خلاصه پاک قاطی بودم
همه هم جالبه ترکی حرف می زدن
ای بابا این کیه ؟mehran.s
مثل ترکاست ایرانیه اوهههههه چمیدونم
قاطی کردما
مردم جرات نمی کردن بلند اسم امام رو بیارن من هم یک مشت اهن رو دستم باد کرده بود نمی دونستم کجا بفروشم هر جا میرفتم می گفتن 0.24 عصبی شدم رفتم وزارت اقتصاد
امین رحمانی اونجا بود :دی
گفتم این چه وضع بازاره نمی دونم چش بود خمنار بود جواب داد : خررررررررر پفففففف
گفتم ای بابا پاشو همه قیمت ها داغون شده بونسمون صفره باید قیمت بیشتر شده باشه کمتر هم شده
جواب داد : خررررررررر پفففففففف
گفتم بی خیال ایرانی نمونده که اقتصادی مونده باشه اومدم دیدم قیمتا کشیداه بالا فهمیدم ادمین بوت کرده :دی
خلاصه مطلب جالب اینه که وقتی اومدم بیرون دیدم یکی لباس سربازی ایرانی تنشه گفتم چه جراتی داره
S433d
بود :دی
ازش پرسیدم گفت می خوام برم خدمت :دی گفتم اها :دی :دی :دی
رسیدم سره میدون نقش جهان دیدم تیتر مقاله همه زدن ایول بلغاریا رفتم تو لیکش دیدم بلغاریا عجب بیلاخی بهمون زده :دی دلمون خوش شده بودا ااا :دی
اومدم پیشه دکه روزنامه فروشی دیدم جای داوینچی یکی دیگست دقت کردم دیدم هیولاست :دی
گفتم تو هم روزنامه فروش شدی گفت تو چی می گی چلاغ :دی
راستی عکس جدیدم

ناراحت شدم زدم زیر گریه اومدم اینورتر حوصلم سر رفته بود رفتم خونه دیدم حجاریانم کلید قفلو عوض کرده بی خیاله بی خیال شدم
رفتم خونه قبلی خودم خونه خرابه ای بود جنگی در کار نبود هیچ حرکتی در کار نبود هر چند مدتی بچه ها یک حرکتی می کردن سخت می باختن
منم که سخنگو بودم اون دوران قبلی هم مسئول ارتش های خصوصی بودم ولی هیچ وقت تره هم به حرف ما خورد نکردن پاشم خوردن
خلاصه اومدم کاندید شدم تو حزب جمهوری خواه رقیبی هم نداشتم دوباره پی پی شدم گفتم اینبار دیگه ماله خودمه سی پی :دی
اقا بی خیال جزیااتو بیشتر نمی گم
بچه ها بودن خیلی ها هم در رفته بودن یکی صرب یکی اسلونی یک . . .1
ترکها به ما نفوز کرده بودن
یک عده ای هم که الان اسشونو نمیارم یک ماه پیش قلدری میکردن و تو شات ها فوحش کاری الان غیب شده بودن
خلاصه مردم هنوز نفهمیده بودن کی حقه کی حق نیست واقعا نفهمیده بودن
منم نا امید از روزگاران
با یک پا قدم می زدم
ایکس کارتر رو دیدم گفت اوووووه هنوز شهید نشدی تو که دو ماه بیشتره داستان می نویسی گفتیم ایشالله مردی :دی
گفتم بابا تو هم ؟
هر کی مارو می بینه همینو می گه خیالتون راحت تا ازاد نشدن ترکیه این داستان ادامه داره و منم خیلی جون سختم
فعلا یک پام رفته ولی هنوز با یک پا قدم می زنم

اهممممممم
همچنان ادامه دارد

راستی جوابیه دولت ایران در هر سه ساله اخییر : خرررررررر پففففففف خرررررررر پفففففففف

:دی

شوخی کردم
با یک پا هنوز چقدر روحیه دارم :دی