Words of a Multi – Part 3 [EN/FA] سخنان یک مولتی، قسمت سوم

Day 744, 03:34 Published in Iran Iran by Poupak

Here is the 3rd part of the story. For those who just joined us, I am recommending to read the following chapters first.

PART 1
PART 2

As I said before, please take no offense while reading these stories. It is written for you to read and enjoy and as some say, I’m sure you will think about it.

Important notice: As a game rule, a real user may express his/her will upon only one citizen or he/she will be permanently banned.




PART 3 - LOVE


Putting breaks on the wall was not a bad idea after watching how enemies hit it by head. At least, it was not painful. Later, the truly believable rumors were quickly spread everywhere to show how the Great Gods can strengthen this logic: changing the wall material from wood to stone.

But that was only the beginning. I fought for 11 days. In a harsh battlefield full of explosions and blood, I fought under continuous fires of bullets and rains of bombs. That took exactly 11 days, 8 hours, and 3 minutes, long enough to remind me the beautiful Macondo. When the war ended, I had a sense of solitude for hundred days.

There was no one in the train station at 12 o’clock high noon when a man appeared in the vapors and smoke.

JOURNALISM
The war ended exactly the same way it was starte😛 by one article at a night. Maybe this is enough to show the power of words or maybe it’s the reason why my old God chose me for the world of media, where no one knew me. He gave me a new dress, a newspaper, and a character only for 2 golden coins and 3 hidden clicks.

I can’t say much about the 1st, 2nd, and the 3 next articles. I only knew that my – sorry, his – articles were used to attack enemies not behind a wall but in an open battleground. Here I needed a gun too so, a secret Q10 sword was given to me: the inspiring word of Nationalism.

MEDIA
I won all the fights. The opponents were knocked out one after one. Even the strongest ones lost their temper and were pulled down against FFP agents. The God used these multies to put comments in newspapers just to absorb negative ForFeit Points that could be given to him. He was a positive man.

Luckily I even won the most challenging wars against the multi killers & multi hunters. Who could imagine a loss?

A LOVER BOY
But it happened. I’ve been asked to write a series of aggressive articles about another journalist, a well-known media giant.

In a fine day, I started my job by taking a look at the target, her friends, donation records, and finally, her articles. It was strange why the more I saw, the less I was able to write. The power of her words, the innocence of her face, and something unusual, a feeling got my mind, filled my body, and took over me: I fell in love.

… To be continued.

اول از همه به خوانندگان جدید توصیه میکنم 2 قسمت اول را مرور کنند. این داستانها برای سرگرمی شما نوشته شده پس فقط بخوانید و لذت ببرید. اما مطمئنم بعضی ها درباه اش فکر هم میکنند. ضمناً توجه کنید که ساختن اکانتهای متعدد موجب اخراج همیشگی شما از بازی میشود

بخش سوم – پسر عاشق

گذاشتن آجرها روی دیوار ایده بدی نبود آنهم بعد از دیدن اینکه چطور دشمنان سرشان رو به دیوار میکوبند. حداقل این یکی درد نداشت. بعدها، شایعاتی حقیقتاً باور کردنی همه جا پخش شد تا نشان دهد که چگونه خدایان بزرگ میتوانند این منطق را قویتر کنند: تغییر جنس دیوار از چوب به سنگ.

اما این فقط شروعش بود. من برای 11 روز و 8 ساعت و 3 دقیقه جنگیدم. در آوردگاهی سخت و خشن پر از انفجار و خون. زیر رگبار مداوم گلوله ها و باران بمبها جنگیدم، به اندازه ای که ماکوندو را بیاد بیاورم. وقتی جنگ تمام شد، برای 100 روز احساس تنهایی میکردم.

هیچکس در ساعت 12 نیمروز در ایستگاه قطار نبود وقتی که آن مرد از پشت بخار و دود نمایان شد

روزنامه نگاری

جنگ تمام شد درست همانطوری که شروع شده بود: با چاپ مقاله ای در یک شب. شاید این به اندازه کافی گویا باشد و قدرت کلمات را نشان دهد یا شاید دلیلی باشد که چرا پدرخوانده پیر من، مرا برای دنیای رسانه انتخاب کرد، جایی که هیچکس مرا نمی شناخت. او به من یک لباس نو، یک روزنامه، و یک شخصیت جدید اعطا کرد آنهم فقط با خرج 2 سکه طلا و 3 کلیک ناپیدا.

من نمیتوانم زیاد درباره مقاله اول، دوم و سه تای بعدی بنویسم. فقط میتوانم بگویم که مقالات من – ببخشید، او – برای حمله به دیگران استفاده میشدند برای حمله به دشمنانی نه پشت دیوار بلکه در جبهه باز و گسترده رسانه. اینجا هم برای بردن جنگ به اسلحه نیاز داشتم پس به من شمشیری سری با کیفیت 10 داده شد، اسلحه ای ساخته شده از برانگیزاننده ترین کلمه: ناسیونالیسم

رسانه

من تمام جنگها را بردم. حریفان یکی یکی در رینگ قدرت ضربه میشدند. حتی قویترین هایشان هم در برابر "مامورانِ امتیازِ منفی"، کنترل احساسات را از دست داده و به زیر کشیده میشدند. پدرخوانده از ماموران امتیاز منفی برای نوشتن کامنت در مقالات بر علیه دشمنان خود استفاده میکرد تا امتیازات منفی که ممکن بود به دلیل نوشتن بعضی از جملات بگیرد، توسط آن ماموران جذب شود. او مرد مثبتی بود!

من حتی، سخت ترین نبرد بر علیه شکارچیان مولتی را هم بردم. چه کسی میتوانست در چنین حال و هوایی شکست را تصور کند؟
Multi Hunters

پسر عاشق

اما این اتفاق افتاد. از من خواسته شد که درباره یک روزنامه نگار مطلبی بنویسم. مثل همیشه و اول از همه کارم را با انداختن نگاهی به هدف حمله، دوستانش، لیست دونیشن ها، و در نهایت، مقالاتش شروع کردم. اما هر چه بیشتر دیدم، کمتر میتوانستم چیزی بنویسم. قدرت کلمات، معصومیت چهره، و یک احساس عجیب تمام ذهنم را گرفت، وجودم را پر کرد و مرا در اختیار خویش درآورد: من عاشق شده بودم!

ادامه دارد ... منظورم وت شماست
نکته: ساختن بیش از یک حساب کاربری در بازی یا همان مولتی موحب بن شدن دائمی فرد از بازی میشود. این فقط یک داستان است