نجات سرباز سبحان قسمت چهارم

Day 1,512, 01:24 Published in Iran Iran by Marshal Toto

با سلام




دوستان ادامه داستان تلخ ولی حقیقیه خودم رو براتون تعریف میکنم

==============================================================
اول بگم دوستان جمهوری خواهی من دیشب تا اومدم بیام نت برای جلسه شارژ ای دی اس المون تموم شد الان رفتم پرداخت کردم ببخشید
بیاین یاهو در بارش صحبت می کنیم
saeed4z@yahoo.com
=================================================================

خلاصه بعد از اینکه روزنامم رو خوندم پیش حجاریان دراز کشیده بودیم
نگاهی به لیست کاندیدای ریاست جمهوری کردم کلم شاخ در اورد
منم بودم البته خودمو کاندید کرده بودم ولی نمی خواستم بمونم خلاصه دوییدم برم عوضش کنم بندازم رو پژمانی کسی دیدم وقت تموم شده
خلاصه ما بودیم حجاریان گفت اوکی خودت بمون دیدم بچه های کمنیست هم حمایت کردن خیلی باهاشون حال کردم
پی راک رو دیدم گفتم ایشالله براتون جبران کنم :دی
خلاصه اومدیم بیرون بعد از رای گیری پژی ریای اورد باز رفتم از داوینچی روزنامه خریدم دره دکش دیدم اسم منم تو کابینست :دی
به عنوان سخنگویی دولت گفتم بابا ایول از 5 دولت قبلی اسم من تو 4 تاش بوده ولی کلا هیچکاره بودم :دی
من پیش حجاریان موندم تو خونش چون خودم خونه نداشتم ::دی
تا اینکه جنگ یزد شد
تفنگامونو برداشتیم چندتا گلد مونده بود ته اکانتم دادم کیو6 خریدم رفتم
دو یا سه راند دیگه مونده بود ببریم اقا نبودید ببینید چی شد
اول یک خارجی کلی دیمیج زد همینجور اختلاف ایران داشت می باخت اون راندو که یهو بچه ها اومدن سیروس به پویان گفت کی میلیونی می خواد بزنه بچها اونجا دون جمع شده بودیم دوره هم
پشت یک سنگر کمین کرده بودیم
پویانم با تانک اومده بود گفت من می زنم تو همین هین و بیث بود که دیدیم جوکر شادو داره همه ایرانی ها رو می کشه
یعنی رنده می کردا
خلاصه اول سیروس گفت پویان بزار راند بعد می زنیم که یهو دیدیم دارن همه بچه ها میمیرن که دیگه دست به کار شدیم
ریختیم سره جوکر و . .هی ما جو می افتادیم هی اونا من 9 تا بازوکا جمع کرده بودم که فردا ظهرش میسیون رو رد کنم گفتم بی خیال
پویان و سیروس و المیرا و علی مزمز و . . .همه ریختیم رو دیوار

اقا دقایق
دیگه شروع کردم زدن بازوکا ها 3 تاشو زدم دیگه نتونستم بزنم ( سرعت نت پایین اومد ) 😃
خلاصه
داشتم بازوکا میزدم دیدم جوکر منو نشونه گرفته درحالی که چندتا تیر خورده بود خابیده یک تیر ژسه زد تو پام

من اومدم عقب نتونستم بقیه بازوکاها رو بزنم و باختیم
کلی درد داشتم
پام تو ریشه کنده شده بود بردنم همون بیمارستان قبلی
خلاصه المیرا هم اومد گفتن خانم دکتر چیکار کنیم ؟:دی
گفت پاشو قطع کنید😃
پای منو قطع کردن الان هم دارم با عصا راه می رم تو همون جنگ بودکه دیدم اکانت امپراتور تقریبا مرده بود
خودم دیدم ولی نفهمیدم چی به سرش اومده
فرداش شنیدم دوست خیلی صمیمیم جمشیدشاه اسیر شده اخخ که چه تو ذهنی خوردم
یک رفیق داشتیم اونم پرید
اقااون شب کابوس شده بود برای ما هم میسیون رو رد نکردم هم جنگو باختیم
حالم گرفته شده بود
من دوبار از مرگ حتمی تو این جنگا نجات پیدا کرده بودم

==============================================================
دل می گفت تو هم در برو خارج :دی ولی راضی نمی شدم هم حزب ول بود هم دلم رضا نمیداد
=============================================================

تو روزنامه ها زده بودن سبحان سربازی که دوبار از مرگ حتمی نجات پیدا کرد
اینجوری بود که معروف شدم به نجات سرباز سبحان 😃
😃
اقا پای مارو قطع کردن فکر کردم دیگه هیچوقت نمی تونم برم جنگ


این داستان ادامه دارد

(این داستان از قبل تا بعد از جنگ ترکیه ادامه دارد پس نگین کی تموم می شه)
😃
😃