نجات سرباز سبحان سری دوم

Day 1,493, 07:46 Published in Iran Iran by Marshal Toto

سلام ادامه داستان تلخ ولی حقیقت بارمو می گم


خلاصه منو رها کرد و رفت تیر خورده بودم ولی هیچی حس نمی کردم چون دوبرابر ناراحت بودم کاری هم از دستم بر نمیومد اخخخخخخخخخخخخخخ
تو خرابه ها موندیم ترکا هم کم کم میومدن جلو



یکم اوضاع اروم بود ولی هی بچه ها می رفتن جلو و هی کم کم مارو می روندن عقب
من تیر خورده بودم با یک امبولانس منو بردن عقبتر اونجا یک کسایی بودن نمی رفتن تو میدون ولی اگه می رفتنم خیلی فرقی نمی کرد

اوضاع اونجا کمی بهتر بود
دوباره حالم بهتر شد زخممو بستن باز میخواستم برم میدون خبر تییر خوردن شدید حجاریان رو بهم رسوندن نمی دونستم چیکار کنم
بلند شدم
گفتن مرتضی (مسئول ارتش حزب جمهوری خواه ) اون وسطا گیر کرده دیگه واقعا نمی دونستم چیکار کنم
اومدم تو صف تجهیز خبری نبود دتی ایستادم اخرشم مجبور شدم پول بدم تا بهم فشنگ بدن




اونجا بود که بعضی بچه ها رو دیدم
دیرتی بوی
پژمان
پجوتان
خیهوت
بست بوی
و . ..1

منم بهشون ملحق شدم
با هم راه افتادیم برگردیم جلو



اومدیم جلو ترکها زیادی اومده بودن جلوتر و تقریبا نصف ایرانو گرفته بودن
یک خفقان عجیبی بود هیچکس چیزی نمی گفت
کسی نمی دونست تقسیره کیه
اگه بهتر بودی پس چرا نیومدی وسط ؟
همه مشکوک بودن وقت دعوا هم نبود خداییش

خابیدیم رو زمین که با هم حماله کنیم یهو پژمان تو گوشه من گفت ((امیدوارم مردم عبرت بگیرن )) من بهش خندیدم
:دی
گفتم فعلا فکر حملت باش تا الانش که نبودی اولین جنگته بجنگ


یهو یکی گفت حملههههههههه
بلند شدم
هیچی ندیدم بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق
همه جا خاموش شد فکر کردم مردم
دیگه هیچی نفهمیدم

((شدیدا تیر توی قفسه سینم خورده بود ))

این داستان ادامه دارد