نجات سرباز سبحان

Day 1,492, 05:09 Published in Iran Iran by Marshal Toto

با سلام



یک داستان رو براتون تعریف میکنم

تلخه ولی حقیقت داره

صبح پاشدیم منتظر حمله ترک ها دل تو دلمون نبود چی می خواد بشه
تو ارتش یک هم همه ای بود
یک عده صدا میزدن پس کوشن این ترکا بیان خفشون کنم من راستش یکم ته دلم می ترسیدم ولی اینقدر بچه های دیگه روحیه داشتن که می گفتن اونا سوسکن

با همه هم همه
راه افتادیم خبر رسوندن ترک ها دارن میان ما همه راه افتادیم



تو یک خط نشستیم و منتظر اومدن ترک ها
وای خدای من چقدر زیادن اوهههههههه
چه تفنگایی دارن
یهو دیدم داره تیر از نزدیک کلم رد می شه اونوقت بود که فهمیدم جنگ شروع شده منم نشونه گرفتم





تیر من خیلی قوی نبود
اومدن جلوتر و جلوتر تقریبا خیلی ها با هم همدل شدن برن جلو
رفتیم وسط خرابه ها جنگ به اوج خودش رسیده بود البته فکر می کردم خیلی بیشتر طول بکشه

داشتم تیر میزدم که
که صدایی از وسط ارتشمون بلند شد که همه بچه ها دارن میمیرن زورمون بهشون نمی رسه



تمام شده بود
زورمون نرسید همینطور میومدن جلو تر و ما میرفتیم عقبتر
رفتیم و رفتیم یک عده ایمون اسیر شدن
و کشته شدن



همه همه چیز تموم شده بود
ما فقط داشتیم میومدیم عقبتر تا اینکه عده زیادی در رفتن
رفتن
گفتن می ریم یک جایی که دشمن پیدامون نکنه
از بین اونایی که داشتن در میرفتن دیدم همونی که می گفت کوشن این ترکا اول اهمه داره در میره
به هر حال
من یک تیر خوردم
تو یک خرابه به دیوار تکیه داده بودم که رفیقم گفت بیا بریم
بیا
بلند شو
گفتم من همینجا دنیا اومدم همینج سی پی شدم همینجا حزب زدم همینجا جنگیدم همینجا هم باید باید بمیرم
اونم گفت از دیوونگیته و منو رها کرد

این داشتان ادامه داره

نجات سرباز سبحان